کمتر کسی در جامعه پزشکی هست که مرتضی حسنپور، نخستین مرد پرستار با تحصیلات عالی در ایران را نشناسد. پرستار هشتادساله بیرجندی ساکن مشهد که شصتسال سرنوشتش با سختیهای رسیدگی به بیماران و سلامت مردم گره خورده است. مردی که در سال52 برای نخستینبار در تاریخ کشور، در شیراز لقب پرستار نمونه سال کشور و دانشجوی ممتاز دانشگاه را به خود اختصاص میدهد و دومرتبه تجربه ریاست دانشکده پرستاری و مامایی مشهد از سال60 تا 72 را در کارنامه حرفهای پرستاریاش دارد.
تحصیل از مقطع ارشد تا مقطع نیمهتمام دکترا در آمریکا، تدریس در دو دانشگاه کالیفرنیا و استخدام در بیمارستان «کامیونیتی هاسپیتال» شهر لانگبیچ در سال54 تا 58 و قرارگرفتن در رده 5درصدی برتر جامعه پرستاران آمریکا، از نقاط عطف سرگذشت حرفهای اوست. شاید هیچ پرستاری هنوز تجربیات عجیب و غریب چند ساله او در محدودترین شرایط، در بیمارستان زیرزمینی نزدیکی حلبچه، در بحبوحه بمباران شیمیایی آنجا را نشنیده باشد و اصلا نتواند تصور کند، پنجسال پرستاربودن در تنها بیمارستان بندرعباس با کمترین امکانات در محدودهای کپرنشین، یعنی چه؟!
آن هم وقتی پرستار باشی و ناچار باشی به جای پزشک کشیک و جراح اتاق عمل، بیماران اورژانسی را مداوا کنی. مرتضی حسنپور سال84 با تمام عشقش به پرستاری بازنشسته میشود. وقتی کشورهای دیگر متقاضی تخصص او هستند، در اینجا یک نامه اداری گواه پایان دوران خدمتش در دانشگاه پرستاری میشود و از آن روز به بعد، از تجربیاتش در بیمارستانها و دانشگاههای کشور استفاده نمیشود.
عشق او به ایران و انقلاب اسلامی اینقدر عمیق است که سال58، در اوج رفاه زندگی، همراه خانواده در کالیفرنیا همزمان با تولد محمد، فرزند چهارمش در آمریکا، کار در دو بیمارستان و تدریس در دانشگاه ایالتی کالیفرنیا در شهر لانگبیچ را با زندگی در وطن و خدمت به بیماران ایرانی تاخت میزند. او این تصمیم را همان روزی میگیرد که در بهمن57 در خودروی پلیموتش همراه خانواده در مسیر سندیگو، رادیو آمریکا، هر 20دقیقه شرایط ایران را گزارش میکند و به این جمله میرسد؛ «انقلاب پیروز شد.»
قصه زندگی قدیمیترین پرستار مرد کشور، در سال1321، در روستای خراشاد، حوالی شهرستان بیرجند، رقم میخورد. پدرش و یکی از برادرانش از طبیبان معروف جنوب خراسان و مسلط به طب سنتی بودند و او از همان سالها شوق مداوای بیماران در خونش میتراوید؛ «آن سالها دوست داشتم طب را یاد بگیرم و پزشک شوم. در همان ده، دوازدهسالگی این حدیث را شنیده بودم که پیامبر(ص) فرمودهاند: «کسی که به عیادت بیماری میرود، در رحمت خدا وارد میشود.» رفتار من در آن روستا با بیماران خیلی خوب بود و سعی میکردم کارهایی را که میتوانستم برای آنها انجام بدهم.
من کتاب «طب یوسفی» را بارها در دست برادرم دیده بودم و یکبار در همان سال چهارم دبستان، به او گفتم میخواهم از روی صفحات آن کتاب بنویسم و برادرم در پاسخ گفت که هر صفحهای از این کتاب را بنویسی، به تو پول زیادی میدهم. وقتی کتاب را گرفتم و ورق زدم، دیدم زبانش نوعی از فارسی قدیم است که اصلا نمیشود آن را خواند. پزشکشدن از همان سالها در سرم میچرخید، اما از پرستاری در آن روستای کوچک چیزی نشنیده بودم، تعریفی از این حرفه نداشتم.»
حسنپور چهار سال ابتدایی را در همان خراشاد میگذراند و چهار سال دیگر، یعنی دو سال ابتدایی و چهار سال دبیرستان را در بیرجند ادامه تحصیل میدهد. میگوید: پدرم را در دهسالگی از دست داده بودم و سال چهارم ابتدایی، بین ماندن پیش مادر در روستا و زندگی همراه با برادر بزرگم در بیرجند، دومی را انتخاب کردم؛ چون ادامه تحصیل با امکانات شهر را دوست داشتم. در روستامداد گلی نبود و کاغذ سفید وجود نداشت و کتابهای کاهیام عکسی نداشت.
همانزمانی که در سال38، آموزشگاه عالی پرستاری جرجانی در چهاراه دکترای مشهد افتتاح میشود، مرتضی حسنپور هم برای تحصیل در دو سال آخر دبیرستان، به مشهد میآید؛ «مدرسهام در نزدیکی حرم بود. هفدهساله بودم. اولین تعریفم از پرستاری همانجا شکل گرفت. یادم هست پرستاری برای جامعه، خیلی حرفه خوشایندی نبود. پرستارهای تحصیلکرده یا دانشآموخته رانرس میگفتند.
پرستارهای مشهدی تا پیش از آن کسانی بودند که با مدرک سیکل، دو سال دوره بهیاری را در بیمارستانی گذرانده بودند. از زمانی که آموزشگاه پرستاری، مامایی و پیراپزشکی جرجانی در محوطه بیمارستان قائم(عج) افتتاح شد، نام نرس بین زبانها چرخید. بعدها این آموزشگاه عالی به دانشکده پرستاری تغییر نام داد.خیلی از تحصیلکردهها و پزشکها، دخترانشان را همان سال38 به این رشته فرستادند، چون آینده روشنی برای این دانشگاه میدیدند. بعدها، آن دانشگاه به چهارراه دکترا منتقل شد.»
اینکه چه میشود مرتضی حسنپور پرستاری را انتخاب میکند، خودش داستانی است؛ «چه شد که منِ عشق پزشکی، پرستار شدم؟ وزارت علوم اولین دوره آموزش عالی پسرها را در کل کشور در سال43 در مشهد گذاشت و وقتی که کشور تصمیم گرفت پرستار مرد هم بگیرد، قرعه اول برای جذب دانشجوی مرد به نام آموزشگاه عالی پرستاری و مامایی جرجانی مشهد افتاد. من تنها کسی بودم که از بین آنها در این رشته ماندگار شدم.»
ماجرا از این قرار است که وقتی در کنکور پزشکی شرکت میکند و قبول نمیشود، برای اینکه متأهل است و پای خدمت به میان میآید، برای گریز از سربازی باید چارهای بیندیشد؛ «دوستی داشتم که گفت آموزشگاه عالی پرستاری جرجانی دانشجو میپذیرد، وقتی روزنامه را گرفتم و آگهی روزنامه را خواندم، دیدم یک روز دیگر بیشتر برای ثبتنام زمان باقی نیست. ازدواج کرده بودم و باید زودتر کاری پیدا میکردم تا سربازی نروم.
در همان سال آزمون ورودی دادم و قبول شدم. ۱۵۰نفر بودیم که به مرحله مصاحبه رسیدیم و پنجنفر ماندیم. مصاحبهها را سه نفر میگرفتند؛ رئیس آموزشگاهعالی، یک پزشک و یک روانشناس. شاید یکی از دلایل قبولشدن من در آن مصاحبه، این بود که وقتی از من پرسیدند برای چه به این زودی ازدواج کردهای؟! پاسخ دادم ترسیدم که به حرام بیفتم. شاید فکر کرده بودند چون اخلاقمدارم برای این رشته گزینه خوبی هستم.»
حسنپور خاطرات زیادی از زمان تحصیل در آموزشگاه عالی پرستاری دارد. میگوید: تا دو، سه ماه در اتاقی هر چه را یاد گرفته بودیم، روی بیماران مصنوعی کار میکردیم. بعد از این مدت اجازه داشتیم به بیمارستان برویم. وقتیکه برای کارآموزی به بیمارستان رفتم، تازه متوجه شدم یک پرستار خیلی بیشتر از یک پزشک میتواند به بیمار کمک کند. این را خیلی دوست داشتم، انگار پرستاری گمشده تمام سالهای کودکیام بود. من تا آخر پای پرستاری ماندم. اما از بچههای همدورهایام، یکی برای نوار مغزی رفت، یکی به بخش مدارک پزشکی، یکی به انگلستان سفر کرد و دیگری هم در حرفهای دیگر مشغول شد.
آموزشهای دهه40 و 50 برای پرستاران خیلی متفاوت بود؛ «با اینکه آموزشها همین مراقبتهای سلامتی بود، اما استادان آنزمان خیلی سخت میگرفتند. خانم هاشمزاده، استاد بسیار محشری بود و خیلی موارد را که یک پرستار باید رعایت کند، یادمان داد. وقتی که به بخش میرفتیم، کفشمان باید سفیدرنگ و تمیز میبود.
روپوشها مرتب و اتوکشیده با دکمههای بسته. اگر مشکلی در اینها بود، ما را برمیگرداند. ساعت۷ اگر شیفت آغاز میشد، در صورت کمی تأخیر، باید از رئیس آموزشگاه عالی اجازه کتبی میآوردیم. ساعت۹ شب خاموشی بود و اگر آمپول یا تزریقی برای بیماران داشتیم، باید با چراغقوه آرام آرام به بالین بیمار میرفتیم و رسیدگیها را انجام میدادیم.
نباید هیچصدایی میشد تا بیماران دیگر اذیت نشوند.» شاید باورش سخت باشد که روزی در همان دهه40 در ساختمان قدیمی بیمارستان دکتر شیخ، در دروازه قوچان، روی تختهای فلزی بیمارستان که ارتفاعشان به چهل سانتیمتر میرسید، بیماران توسط پرستارانی مانند حسنپور استحمام کامل میشدند و پاهایشان چرب و سنگپا میشد تا در زمان ملاقات، از تمیزی به عیادتکنندهها، پیامِ حالشان خوب است را بدهند.
برای یک واحد درسی که او در دوره سه ساله معادل لیسانس تجدید میشود و باید سال دیگر امتحان بدهد اتفاقاتی میافتد که برای خدمت سربازی در رده افسران پذیرفته میشود؛ «سال46 بود. بعد از اینکه آن دوره چهارماهه آموزشی خدمت را با پست افسری تمام کردم، 14ماه دیگر خدمتم را خواستم که در جنوب باشم.
زندگی در کنار دریا برایم تجربه جالبی بود. شنیده بودم آنجا محرومیت بیداد میکند. همسر و دو فرزندم هم در آن پنجسال که در تنها بیمارستان بندرعباس خدمت میکردم، همراهم بودند. البته تابستانها که گرما و هوای شرجی آزاردهنده بود، نمیماندند. گاهی تا 16ساعت کار میکردم و غالبا، وقت ناهارخوردن هم نداشتم.
همانزمانی که جشنهای ۲۵۰۰ساله شاهنشاهی بود، آنجا کودکی از نیش عقرب فوت کرد. خیلی سعی کردیم حفظش کنیم، اما امکانات در حد صفر بود و مقدور نشد. همزمان با این اتفاق در تخت جمشید2میلیون تومان هزینه سمپاشی آن منطقه شد که حشرات به چادرهای امپراطورها و شاهان حمله نکنند. در اتاق عمل آن بیمارستان فقط یک جراح، یک هوشبر که پنج کلاس سواد داشت، یک نفر دیگر و من بودیم. ما همه نوع عمل جراحی انجام میدادیم.
همان یک بیمارستان فقط در استان بود. ما بانک خون هم نداشتیم. بیمارستان نیروی دریایی هم بیمارانش را آنجا میفرستاد. یادم هست که گاهی در اتاق اورژانس آن بیمارستان از زائو تا تصادفی لهشده و کودک نیش عقربخورده و دست و پا شکسته، همه در یکجا بودند و اینکه در شرایطی بسیار سخت باید مراقب جانشان میبودیم.» برای او 9 ماه تمام وقت صرف کردن برای بهبودی کامل دختری چهاردهساله که از گردن تا کمر کامل سوخته و کرم افتاده بود، بریدن استخوان ران پای بیمار با ارهای کُند در شرایط خستگی و خاطرات دیگری شبیه اینها، تعابیری جدانشدنی از پرستاری است.
بعد از اینکه دوره پنجساله فعالیتش در بندرعباس تمام میشود، برای گرفتن مدرک کارشناسی به شیراز میرود و در همان سال 53، «سالنامه آریان» که در سرتا سر دنیا 100 میلیون مخاطب دارد ، او را به عنوان یکی از بزرگان ایران معرفی میکند. بعد از اینکه دوسالونیم میگذرداز طرف سازمان جهانی بهداشت بورسیه دانشگاه شیراز میشود و در دوره بینالمللی شیراز آموزشهای نوین جهانی را میبیند.
اما مشهد همزمان از او برای استخدام دردانشگاه مشهد دعوت میکند و او میپذیرد؛ «من در شیراز پس از چند ماهی که استاد بودم، استعفا دادم و به مشهد آمدم و قضیه بورسیه هم با این تصمیم به مشکل خورد. بعد از آن به امید بورسیه سازمان جهانی بهداشت به آمریکا رفتم و چهار سال ماندم.»
در همانزمان برای اینکه در همه قسمتهای بیمارستان آمریکا در پست «رلیف» کار میکند، یعنی انتخاب میکند که هر روز در بخش جدیدی کار کند تا تجربه همه بخشها را برای کارایی در ایران بلد باشد، بسیار بااحترام با او برخورد میشود و ارشد و دکترا را هم در امریکا میگذراند و تا رساله دکتری پیش میرود.
اما وقتی میبیند شرایط ایران خوب نیست و فرزند چهارمش «محمد» هم در روز رأیگیری ایران در 10فروردین58 در آمریکا متولد میشود، تصمیم به بازگشت میگیرد؛ «من در آن سالها در فهرست 5درصدی پرستاران برتر آمریکا قرار گرفته بودم . زمان انقلاب هم در آمریکا فعالیت انقلابی میکردم و در نامهای از مسئولان آمریکا انتقاد کردم که چرا از شاه حمایت میکنند و آنها در جنایتهای شاه سهیم هستند و با اینکار مورد خشم خدا قرار میگیرند. این را همراه نشریه داخلی دانشگاه به نام «آزادی» که درباره نفوذ اسرائیل و افبیآی و سیا در رسانههای جمعی کشور آمریکا مقالهای داشت، در بین مردم پخش کردم.»
در همانزمانی که در سالهای دفاع مقدس در بیمارستان زیرزمینی نزدیک حلبچه خدمت میکند، در دانشکده پرستاری هم رئیس است. تهران را که بمباران میکنند، دانشجویان پزشکی تهران و حتی افغانستانیها را هم آموزش انگلیسی میدهد و خبرهشان میکند؛ «همه مجروحان را همانجا میآوردند؛ از مرد و زن عراقی و ایرانی . من معجزههای بسیاری را در آنجا به چشمم دیدم.
یکبار یک خانم عراقی تعریف میکرد که نیروهای شما ماسکهای شیمیاییشان را به ما میدادند و در آن شرایط بمباران شیمیایی، جان ما را ارجح میدانستند. یکبار هم که موقع برگشتن به مشهد بود، فرمانده سپاه آن پایگاه چهار نفر از ما را انتخاب کرد که برویم حلبچه را ببینیم. من و دکتر قاضیزاده هاشمی هم بین آنها بودیم. ما را در یک جیپ سوار کردند و رفتیم. چقدر مسیر صعبالعبور بود و چه جنایتها که عراقیها نکرده بودند. در کل حلبچه، فقط یک نفر در میان آن همه پیکر آسمانی، زنده بود.»
هنوز هم شبها فقط چهار تا پنج ساعت میخوابم. گاهی به نوشتن کتاب جدیدم در حوزه ارتباطات انسانی مشغولم. بیشتر وقتها بیمار دارم. صبحها از ساعت6 تا 8 سخنرانی آیتالله مصباحیزدی و تفسیر قرآن آیتالله جوادیآملی را تماشا میکنم. بعضی وقتها چرت میزنم. ساعتهایی از روز هم کتابم «سلامت همهجانبه» و «کتاب نماز» تالیف سید محمدعلی صفیر که در 10هزار و 450تیراژ چاپ کردهام، برای هدیه سلامتی در بین مردم کوچه، همسایه، آشنا و غریبه بهطور رایگان توزیع میکنم.